کتاب الهى که مبین تمام حقایق و بازگوکننده واقعیتهاى اصیل است در مسئله اعتزال و گوشهگیرى از قومى که انسان قدرت بر هدایت آنان را ندارد و بودن در بین آنان جز ضرر و خسارت براى انسان چیزى ندارد و کنارهگیرى از آن قوم، تثبیت هدایت انسان و گاهى تأمین نیرو براى نجات قوم به وقت بازگشتن از مقام عزلت است، مىفرماید:
[وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً] «1».
و [پس از مشورت و گفتگو با یکدیگر چنین گفتند:] اکنون که از آنان و آنچه غیر خدا مىپرستند، کناره گرفتهاید، پس به این غار پناه گیرید تا پروردگارتان از رحمتش بر شما بگستراند و در کارتان آسایش و آسانى فراهم آورد.
این بزرگواران براى نجات دین خود، از شر نابکاران از قوم خود کناره گرفتند و بر اساس جمله آخر آیه در این امید بودند که در سنگر عزلت علاوه بر حفظ سلامت دین خود، خداوند به آنان قدرتى عنایت کند و اسبابى فراهم آورد که بتوانند پس از پایان عزلت، قوم را از ذلت بتپرستى نجات دهند اما اراده حضرت حق، غیر آن بود که آنان مىخواستند.
عزلت اصحاب کهف
در اینجا لازم است عین داستان آن بزرگواران از نظر شما بگذرد، مردم «افسوس»- منطقهاى در یونان یا به گفته گروهى لبنان- به وقت عید، در جشنى که جهت خدایان خودساخته خود برپا کرده بودند، با مراسم مخصوصى به آن معبودها تقرب مىجستند.
مردى بزرگزاده و کریم، مراسم مردم برایش اطمینانآور نبود و توجهش به دین و مکتب مردم جلب نمىشد، در مسئله بتها تردید داشت و در تحیر و اضطراب بود.
او از میان جمع مردم بیرون رفت تا این که به درختى رسید و در زیر سایه آن درخت، با غم و اندوه و تردید و حیرانى سر به گریبان شد.
چند لحظهاى نگذشت که فرد دیگرى به او پیوست؛ زیرا او هم در عقیده مردم تردید پیدا کرده بود و حیران شده بود.
سپس دیگرى آمد و دیگرى آمد، تا هفت نفر شدند، جمعى که درباره وضع عقیدهاى مردم در تردید بودند.
به زودى روح این افراد با یکدیگر آشنا شد و عقایدشان به یکدیگر نزدیک گشت و نقش واحدى آنان را متحد ساخت، گرچه خویشاوندى قریبى نداشتند، ولى با یکدیگر مأنوس شدند و تردید و شک خود را آشکار ساختند و مخالفت خود را با خدایان قلابى مردم، اظهار داشتند.
سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق در جهان و موجودات پرداختند، تا این که افکارشان به نور توحید روشن گردید و بر ایجاد کننده موجودات و رمز وجود راهنمایى شدند و به توحید توجه نموده، روحشان از آسایش و اطمینان برخوردار شد.
این بزرگواران و کریمان، تصمیم گرفتند که خدا را در اعماق قلب خود مخفى دارند و در باطن جان او را حفظ نمایند؛ زیرا سلطان مملکت بتپرست و در دین خود پابرجا بود و با تمام وجود از مشرکان پشتیبانى مىکرد.
جوانان خدایافته و خداپرست، مانند مردم دیگر در کارهاى عمومى و ناراحتىها شرکت مىکردند، ولى آن گاه که به خلوتگاه خود مىرفتند و به خود مىآمدند به عبادت و نماز و ذکر خدا مىپرداختند.
تا این که در یکى از شبها که گرد یکدیگر جمع بودند و انجمن آنان آراسته بود، یکى از جوانان با صداى آهسته و ترس و تردید گفت:
اى دوستان! دیروز خبرى شنیدم که اگر صحیح باشد و من اعتقاد به راستگویى آوردنده خبر دارم، در این خبر نابودى دین و یا از دست دادن جان ما موجود است.
من شنیدهام سلطان از امر ما آگاه گردیده و عقیده و دین ما در نظر او مفتضح آمده، او از دست ما ناراحت شده و دچار هیجان گشته و تهدید نموده که اگر از عقایدى که با جان ما عجین است و با وجود ما یکى شده، دست برنداریم ما را تحت تعقیب قرار دهد.
احتمال مىرود که ما را فردا احضار کند و از دم شمشیر آبدار، همه ما را بگذراند، در کار خود فکر کرده و تصمیم بگیرید.
نفر دوم گفت: من این خبر را قبلًا شنیده بودم و فکر مىکردم از حرفهاى دروغپردازان و شایعهافکنى نادانان است، ولى معلوم مىشود این مطلب را اغلب مردم مىدانند و علامت صحت خبر و یا امکان وقوع آن به دست آمده است.
من معتقدم بر دین خود استوار باشیم و براى قتلى که در کمین ما نشسته است استقامت داشته باشیم، محال است که ما در برابر این مجسمههایى که این نادانان پرستش مىکنند، سر تعظیم فرود آریم؛ زیرا ما فساد و بطلان این مجسمهها را به دست آوردهایم و غیر ممکن است که دست از عبادت حضرت معبود برداریم، هر روزى که خورشید طلوع مىکند دلیل وجود خدا را به همراه دارد و در هر جولان فکر، دلیلى براى عظمت خدا موجود است.
شایعهها راست بود، اخبار درست بود، آنان را از منازلشان و از میان جمع بستگانشان بیرون کشیدند و همه را در مقابل پادشاه ستمگر قرار دادند.
سلطان ظالم به جوانان گفت: مىخواستید مطلبى را مخفى بدارید، ولى نتوانستید، کوشیدید که دین خود را پنهان دارید ولى پیروز نشدید و کارتان به آنجا رسیده که گاهى مخفى هستید و گاهى آشکار، از اخبار کم و بیش آگاهید، به من خبر رسیده که از دین پادشاه و رعیت خارج شده و به دینى روى کردهاید که من نمىدانم آن را از کجا آوردهاید؟
براى من آسان است که شما را رها کنم که در دین خود سرگردان باشید و اختیارتان را به دست خودتان بگذارم، ولى این کار در صورتى بود که من نمىدانستم از بزرگان قوم خود هستید و از افراد برجسته طائفه خویش مىباشید.
اگر مردم از وضع شما آگاه گردند، ممکن است به زودى به دین شما بیایند و آیین شما را قبول کنند و از عقاید شما پیروى نمایند و به دنبال آن رژیم و تاج و تخت من متلاشى شود و امنیت از دست برود.
من در شکنجه شما عجله نمىکنم، کیفر شما را به زودى متوجه شما نمىسازم، تا این که در کار خود که بر آن اقدام مىکنید فکر نمایید و به ملت و آیین مردم بازگردید و به عقاید مردم معتقد شوید و یا این که رهگذران، ناگهان مىبینند سرهایى آویزان است و بدنهایى قطعه قطعه است و خون شما بر زمین جارى است.
خداوند عزیز دلهاى آن خداپرستان را محکم کرد و در ایمانشان تأییدشان نمود، گفتند: اى پادشاه! در دینى که ما وارد شدهایم از روى تقلید نبوده است و از روى اکراه و اجبار بنده دین نشدهایم، فطرت ما از ما دعوت کرد و ما هم پاسخ دادیم، عقل به ما روشنى بخشید و ما در کنار روشنى آن گردش نمودیم، ما را به سوى خداى یکتا دعوت کردند و ما غیر از او خداى دیگرى قبول نمىکنیم.
قوم ما که به عبادت بت پرداختهاند، از روى نادانى و تقلید است، دلیلى براى کار خود ندارند، برهانى آن ها را راهنمایى نکرده است، این است آنچه ما به آن علم پیدا کردهایم و فکر ما به آن رسیده است، هر چه مىخواهى درباره ما انجام بده.
پادشاه گفت: امروز بروید ولى به شرط آن که فردا بیایید تا درباره شما فکر و در داستان شما قضاوت کنم.
جوانان خداپرست در خود فرو رفتند و در کار خویش به مشورت و تبادل نظر پرداختند که چه عملى انجام دهند، یکى از جوانان گفت: پادشاه از وضع ما آگاه گردیده و ما دیگر نمىتوانیم در مقابل وعده و تهدیدهاى او و نوید و بیم او استقامت کنیم، ما باید دین خود را حفظ نموده و به شکاف این کوه پناه ببریم؛ زیرا گاهى در تاریکى شکاف کوه و تنگى آن، آسایش خاطر است و براى انسان وسعت بیشترى از این زمین پهناور که نمىتواند خدا را مطابق میل خود عبادت کند، وجود دارد.
مکانى که ما را به دینى که مورد اعتمادمان نیست دعوت مىنمایند براى ما قابل زندگى نمىباشد و در مملکتى که ما را مجبور سازند، تسلیم فکرى شویم که عقیده به آن نداریم احترام و توجهى نیست.
خداپرستان بار سفر بستند و دست از وطن شستند و به خاطر حفظ دین خود، راه اعتزال و گوشهگیرى و مهاجرت اختیار نمودند.
در کنار راه سگى به آنان پیوست و با ایشان همراه شد، جوانان دیدند مانعى نیست که سگ به همراهشان بیاید و از آنان نگهبانى کند، جوانان آن قدر راه رفتند تا به شکاف کوه رسیدند، در شکاف کوه خوراکهایى به دست آوردند که خوردند و آبى که نوشیدند، سپس براى این که خستگى راه را از خود بگیرند و پاهایشان آماده حرکت گردد دراز کشیدند، تا سلامتى خود را بازیابند ولى هنوز سر را زمین نگذاشته بودند که چرت مختصرى بر چشمانشان احساس شد و بر پلکهاى آنان سنگینى کرد، بلافاصله به خواب عمیقى فرو رفتند.
شب به دنبال روز آمد و سالى پس از سال دیگر آمد و آنان در خواب بودند، گوش و چشم آنان را خواب فرو گرفته بود، بادهاى هولناک و رعد و برق آن ها را بیدار نمىساخت، خورشید طلوع مىکند و از روزنهاى درون شکاف را روشن مىسازد و نور و حرارت مىبخشد، ولى اشعه زرین خورشید به بدن آنان نمىرسد، این مسائل پى در پى و مرتب است تا اراده خدا به آن زمانى که تعلق گرفته، تمام شود.
اگر کسى در وضع آنان دقت مىکرد، مىدید گاهى از طرف راست به چپ و از چپ به راست مىغلطند.
سیصد و نه سال از خوابشان گذشت، ناگهان از خواب برخاسته و متوجه شدند که گرسنگى سختى بر آنان غالب شده است.
یکى از آنان گفت: من گمان مىکنم که ساعتهاى طولانى در خواب بودهایم، نظر شما چیست؟
یکى از آنان پاسخ داد: من گمان مىکنم یک روز خوابیده باشیم؛ زیرا این گرسنگى دلیل گمان من است.
سومى گفت: ما صبح خوابیدیم و این خورشید هنوز به غروب نزدیک نشده، من گمان مىکنم قسمتى از یک روز را خوابیده باشیم.
چهارمى گفت: سخن را رها کنید، خدا به مدت خواب ما آگاهتر است. من آن چنان گرسنهام که گویى چند روز است غذا نخوردهام، باید یکى از ما به شهر برود و براى جمع ما غذا تهیه کند، ولى باید هشیارى به خرج دهد که کسى او را نشناسد؛ زیرا اگر مردم «افسوس» بر ما دست یابند و به مکان ما پى ببرند، ما را مىکشند یا به ایمان ما ضربه زده، آن را از ما سلب مىکنند.
یکى از خداپرستان به شهر رفت تا خوراک تهیه کند، چون نزدیک شهر رسید اوضاع شهر را بگونهاى دیگر دید.
بناها عوض شده، خرابهها آباد و آبادىها ویران گشته، به هیچ عنوان قیافه شهر آشنا نیست!!
نگاهش حیرتآمیز است، اضطراب در راه رفتن دارد، توجه مردم به او جلب شد، پرسیدند: غریبى؟
گفت غریب نیستم، در جستجوى غذا آمدهام، ولى جایگاه فروش آن را نمىدانم.
مردى دستش را گرفت و به محل غذا فروشى برد، براى تهیه غذا پول به صاحب مغازه داد، صاحب فروشگاه با کمال تعجب پول را ضرب بیش از سیصد سال پیش دید، فکر کرد جوان گنجى پرقیمت یافته، اطراف جوان از طرف مردم محاصره شد، از گنج پیدا شده سؤال کردند، پاسخ داد اشتباه مىکنید، این پولها از گنجى بدست نیامده، این پولها از معاملهاى است که دیروز انجام دادهام و امروز براى خرید غذا با خودم آوردهام، چرا به من تهمت مىزنید و با گمان سوء با من معامله مىکنید، وضع عجیبى بود، خواست به سرعت برگردد، مردم مانع شدند، با مهر و محبت با او به سخن نشستند و فهمیدند که این شخص یکى از همان اشخاصى است که سیصد و نه سال قبل از شرّ زمامدار کافر منطقه، به شکاف کوه پناه بردهاند.
جوان چون دانست، مردم فهمیدهاند اینان همان فراریان هستند، بر جان خود و دوستانش ترسید و خواست فرار کند، یکى از آنان که اطراف او بودند گفت: اى مرد! وحشت مکن، آن زمامدارى که از او مىترسى، سیصد سال پیش مرده است و زمامدار فعلى ایمانش همانند ایمان شماست، به ما بگو باقى دوستان تو کجا هستند؟
جوان تازه به واقعیت مسئله پى برد و فهمید که شکاف عمیقى از تاریخ بین آنان و مردم به وجود آمده است و اکنون به صورت شبحى بیش نیست که راه مىرود و یا سایهایست که حرکت مىکند، لذا به طرف گفت: مرا واگذار تا بروم و به دوستان غار داستانمان را بیان کنم؛ زیرا انتظارشان طول کشیده و اضطرابشان شدید گردیده است.
سلطان وقت، از وضع آنان آگاه شد و براى دیدار آنان شتافت و به سوى شکاف کوه رهسپار گردید، در میان کوه مردمى را دید که زنده هستند و نور زندگى در پیشانى آنان مىدرخشد، خون در رگهاى آنان جارى است، با آنان دست داد و به آغوششان کشید و به مرکز شهر آنان را دعوت کرد که بیایند و در محل زندگى او زندگى کنند.
آنان گفتند: ما علاقهاى به ادامه حیات نداریم؛ زیرا فرزندان و بازماندگان ما از دست رفتهاند و خانه و منزل ما خراب شده و رشته زندگى ظاهر ما گسیخته است، سپس به سوى خدا توجه کردند و از خداوند خواستند آنان را براى خود برگزیند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند، هنوز چشمى بهم نخورده بود که مانند جسدهاى بىجان روى زمین افتادند.
مردم شهر گفتند: ما که این بزرگان را با این وضع یافتهایم، براى این جهت بوده که بدانیم وعده حق نسبت به روز قیامت متین و صحیح است و در برپا شدن محشر شکى نیست، سپس به اختلاف نظر پرداختند؛ عدّهاى گفتند: ساختمانى به روى آنان بنا کنیم، گروهى که زمام کار را در دست داشتند، نظر دادند که مسجدى روى بدن آنان بنا شود، ولى خداوند از وضع آنان آگاهتر است.
عزلت ابراهیم از بتپرستان
[وَ أَعْتَزِلُکُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّی عَسى أَلَّا أَکُونَ بِدُعاءِ رَبِّی شَقِیًّا* فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ کُلًّا جَعَلْنا نَبِیًّا] «2».
و من از شما و معبودانى که به جاى خدا مىخوانید، کناره مىگیرم و پروردگارم را مىخوانم، امید است در خواندن پروردگارم [از اجابت او] محروم و بىبهره نباشم.* پس هنگامى که از آنان و آنچه جز خدا مىپرستیدند، کناره گرفت، اسحاق ویعقوب را به او بخشیدیم وهر یک را پیامبر قرار دادیم.
این دو آیه نمایشگر دورى جستن ابراهیم از بت پرستان است، بت پرستانى که بر فضاى زندگى حاکم بودند و ابراهیم با آنان در هیچ موردى خط مشترک نداشت.
کنارهگیرى کرد تا درس کنارهگیرى را به همه پاکان و موحدان بدهد و به مؤمنان این پیام را برساند که اگر قدرت سرنگونى طاغوت را نداشتید، از آنان کنارهگیرى کنید تا وسایل کوبیدن آنان براى شما فراهم آید، ابراهیم گفت:
من از شما و بتانى که به جاى معبود حق مىپرستید، دورى مىگزینم و خداى یکتا را مىخوانم امیدوارم که از پیشگاه رحمتش محروم نشوم.
چون ابراهیم از آن قوم و بتهایى که مىپرستیدند، دورى جست و گوشه گرفت و مخالفت همه جانبه خود را عملًا اعلام کرد، خداوند بزرگ به لطف و رحمتش، اسحاق و یعقوب را به او عنایت کرد و اسحاق و یعقوب را شرف نبوت بخشید.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- کهف (18): 16.
(2)- مریم (19): 48- 49.
منبع:http://www.erfan.ir/58166.html