کد صلوات شمار برای وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
قرآن و عزلت

 

quran

کتاب الهى که مبین تمام حقایق و بازگوکننده واقعیت‏هاى اصیل است در مسئله اعتزال و گوشه‏گیرى از قومى که انسان قدرت بر هدایت آنان را ندارد و بودن در بین آنان جز ضرر و خسارت براى انسان چیزى ندارد و کناره‏گیرى از آن قوم، تثبیت هدایت انسان و گاهى تأمین نیرو براى نجات قوم به وقت بازگشتن از مقام عزلت است، مى‏فرماید:

[وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً] «1».

و [پس از مشورت و گفتگو با یکدیگر چنین گفتند:] اکنون که از آنان و آنچه غیر خدا مى‏پرستند، کناره گرفته‏اید، پس به این غار پناه گیرید تا پروردگارتان از رحمتش بر شما بگستراند و در کارتان آسایش و آسانى فراهم آورد.

این بزرگواران براى نجات دین خود، از شر نابکاران از قوم خود کناره گرفتند و بر اساس جمله آخر آیه در این امید بودند که در سنگر عزلت علاوه بر حفظ سلامت‏ دین خود، خداوند به آنان قدرتى عنایت کند و اسبابى فراهم آورد که بتوانند پس از پایان عزلت، قوم را از ذلت بت‏پرستى نجات دهند اما اراده حضرت حق، غیر آن بود که آنان مى‏خواستند.

 

عزلت اصحاب کهف‏ 

در اینجا لازم است عین داستان آن بزرگواران از نظر شما بگذرد، مردم «افسوس»- منطقه‏اى در یونان یا به گفته گروهى لبنان- به وقت عید، در جشنى که جهت خدایان خودساخته خود برپا کرده بودند، با مراسم مخصوصى به آن معبودها تقرب مى‏جستند.

مردى بزرگ‏زاده و کریم، مراسم مردم برایش اطمینان‏آور نبود و توجهش به دین و مکتب مردم جلب نمى‏شد، در مسئله بت‏ها تردید داشت و در تحیر و اضطراب بود.

او از میان جمع مردم بیرون رفت تا این که به درختى رسید و در زیر سایه آن درخت، با غم و اندوه و تردید و حیرانى سر به گریبان شد.

چند لحظه‏اى نگذشت که فرد دیگرى به او پیوست؛ زیرا او هم در عقیده مردم تردید پیدا کرده بود و حیران شده بود.

سپس دیگرى آمد و دیگرى آمد، تا هفت نفر شدند، جمعى که درباره وضع عقیده‏اى مردم در تردید بودند.

به زودى روح این افراد با یکدیگر آشنا شد و عقایدشان به یکدیگر نزدیک گشت و نقش واحدى آنان را متحد ساخت، گرچه خویشاوندى قریبى نداشتند، ولى با یکدیگر مأنوس شدند و تردید و شک خود را آشکار ساختند و مخالفت خود را با خدایان قلابى مردم، اظهار داشتند.

سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق در جهان و موجودات پرداختند، تا این که افکارشان به نور توحید روشن گردید و بر ایجاد کننده موجودات و رمز وجود راهنمایى شدند و به توحید توجه نموده، روحشان از آسایش و اطمینان برخوردار شد.

این بزرگواران و کریمان، تصمیم گرفتند که خدا را در اعماق قلب خود مخفى دارند و در باطن جان او را حفظ نمایند؛ زیرا سلطان مملکت بت‏پرست و در دین خود پابرجا بود و با تمام وجود از مشرکان پشتیبانى مى‏کرد.

جوانان خدایافته و خداپرست، مانند مردم دیگر در کارهاى عمومى و ناراحتى‏ها شرکت مى‏کردند، ولى آن گاه که به خلوت‏گاه خود مى‏رفتند و به خود مى‏آمدند به عبادت و نماز و ذکر خدا مى‏پرداختند.

تا این که در یکى از شب‏ها که گرد یکدیگر جمع بودند و انجمن آنان آراسته بود، یکى از جوانان با صداى آهسته و ترس و تردید گفت:

اى دوستان! دیروز خبرى شنیدم که اگر صحیح باشد و من اعتقاد به راستگویى آوردنده خبر دارم، در این خبر نابودى دین و یا از دست دادن جان ما موجود است.

من شنیده‏ام سلطان از امر ما آگاه گردیده و عقیده و دین ما در نظر او مفتضح آمده، او از دست ما ناراحت شده و دچار هیجان گشته و تهدید نموده که اگر از عقایدى که با جان ما عجین است و با وجود ما یکى شده، دست برنداریم ما را تحت تعقیب قرار دهد.

احتمال مى‏رود که ما را فردا احضار کند و از دم شمشیر آبدار، همه ما را بگذراند، در کار خود فکر کرده و تصمیم بگیرید.

نفر دوم گفت: من این خبر را قبلًا شنیده بودم و فکر مى‏کردم از حرف‏هاى دروغ‏پردازان و شایعه‏افکنى نادانان است، ولى معلوم مى‏شود این مطلب را اغلب‏ مردم مى‏دانند و علامت صحت خبر و یا امکان وقوع آن به دست آمده است.

من معتقدم بر دین خود استوار باشیم و براى قتلى که در کمین ما نشسته است استقامت داشته باشیم، محال است که ما در برابر این مجسمه‏هایى که این نادانان پرستش مى‏کنند، سر تعظیم فرود آریم؛ زیرا ما فساد و بطلان این مجسمه‏ها را به دست آورده‏ایم و غیر ممکن است که دست از عبادت حضرت معبود برداریم، هر روزى که خورشید طلوع مى‏کند دلیل وجود خدا را به همراه دارد و در هر جولان فکر، دلیلى براى عظمت خدا موجود است.

شایعه‏ها راست بود، اخبار درست بود، آنان را از منازلشان و از میان جمع بستگانشان بیرون کشیدند و همه را در مقابل پادشاه ستمگر قرار دادند.

سلطان ظالم به جوانان گفت: مى‏خواستید مطلبى را مخفى بدارید، ولى نتوانستید، کوشیدید که دین خود را پنهان دارید ولى پیروز نشدید و کارتان به آنجا رسیده که گاهى مخفى هستید و گاهى آشکار، از اخبار کم و بیش آگاهید، به من خبر رسیده که از دین پادشاه و رعیت خارج شده و به دینى روى کرده‏اید که من نمى‏دانم آن را از کجا آورده‏اید؟

براى من آسان است که شما را رها کنم که در دین خود سرگردان باشید و اختیارتان را به دست خودتان بگذارم، ولى این کار در صورتى بود که من نمى‏دانستم از بزرگان قوم خود هستید و از افراد برجسته طائفه خویش مى‏باشید.

اگر مردم از وضع شما آگاه گردند، ممکن است به زودى به دین شما بیایند و آیین شما را قبول کنند و از عقاید شما پیروى نمایند و به دنبال آن رژیم و تاج و تخت من متلاشى شود و امنیت از دست برود.

من در شکنجه شما عجله نمى‏کنم، کیفر شما را به زودى متوجه شما نمى‏سازم، تا این که در کار خود که بر آن اقدام مى‏کنید فکر نمایید و به ملت و آیین مردم‏ بازگردید و به عقاید مردم معتقد شوید و یا این که رهگذران، ناگهان مى‏بینند سرهایى آویزان است و بدن‏هایى قطعه قطعه است و خون شما بر زمین جارى است.

خداوند عزیز دل‏هاى آن خداپرستان را محکم کرد و در ایمانشان تأییدشان نمود، گفتند: اى پادشاه! در دینى که ما وارد شده‏ایم از روى تقلید نبوده است و از روى اکراه و اجبار بنده دین نشده‏ایم، فطرت ما از ما دعوت کرد و ما هم پاسخ دادیم، عقل به ما روشنى بخشید و ما در کنار روشنى آن گردش نمودیم، ما را به سوى خداى یکتا دعوت کردند و ما غیر از او خداى دیگرى قبول نمى‏کنیم.

قوم ما که به عبادت بت پرداخته‏اند، از روى نادانى و تقلید است، دلیلى براى کار خود ندارند، برهانى آن ها را راهنمایى نکرده است، این است آنچه ما به آن علم پیدا کرده‏ایم و فکر ما به آن رسیده است، هر چه مى‏خواهى درباره ما انجام بده.

پادشاه گفت: امروز بروید ولى به شرط آن که فردا بیایید تا درباره شما فکر و در داستان شما قضاوت کنم.

جوانان خداپرست در خود فرو رفتند و در کار خویش به مشورت و تبادل نظر پرداختند که چه عملى انجام دهند، یکى از جوانان گفت: پادشاه از وضع ما آگاه گردیده و ما دیگر نمى‏توانیم در مقابل وعده و تهدیدهاى او و نوید و بیم او استقامت کنیم، ما باید دین خود را حفظ نموده و به شکاف این کوه پناه ببریم؛ زیرا گاهى در تاریکى شکاف کوه و تنگى آن، آسایش خاطر است و براى انسان وسعت بیشترى از این زمین پهناور که نمى‏تواند خدا را مطابق میل خود عبادت کند، وجود دارد.

مکانى که ما را به دینى که مورد اعتمادمان نیست دعوت مى‏نمایند براى ما قابل‏ زندگى نمى‏باشد و در مملکتى که ما را مجبور سازند، تسلیم فکرى شویم که عقیده به آن نداریم احترام و توجهى نیست.

خداپرستان بار سفر بستند و دست از وطن شستند و به خاطر حفظ دین خود، راه اعتزال و گوشه‏گیرى و مهاجرت اختیار نمودند.

در کنار راه سگى به آنان پیوست و با ایشان همراه شد، جوانان دیدند مانعى نیست که سگ به همراهشان بیاید و از آنان نگهبانى کند، جوانان آن قدر راه رفتند تا به شکاف کوه رسیدند، در شکاف کوه خوراک‏هایى به دست آوردند که خوردند و آبى که نوشیدند، سپس براى این که خستگى راه را از خود بگیرند و پاهایشان آماده حرکت گردد دراز کشیدند، تا سلامتى خود را بازیابند ولى هنوز سر را زمین نگذاشته بودند که چرت مختصرى بر چشمانشان احساس شد و بر پلک‏هاى آنان سنگینى کرد، بلافاصله به خواب عمیقى فرو رفتند.

شب به دنبال روز آمد و سالى پس از سال دیگر آمد و آنان در خواب بودند، گوش و چشم آنان را خواب فرو گرفته بود، بادهاى هولناک و رعد و برق آن ها را بیدار نمى‏ساخت، خورشید طلوع مى‏کند و از روزنه‏اى درون شکاف را روشن مى‏سازد و نور و حرارت مى‏بخشد، ولى اشعه زرین خورشید به بدن آنان نمى‏رسد، این مسائل پى در پى و مرتب است تا اراده خدا به آن زمانى که تعلق گرفته، تمام شود.

اگر کسى در وضع آنان دقت مى‏کرد، مى‏دید گاهى از طرف راست به چپ و از چپ به راست مى‏غلطند.

سیصد و نه سال از خوابشان گذشت، ناگهان از خواب برخاسته و متوجه شدند که گرسنگى سختى بر آنان غالب شده است.

یکى از آنان گفت: من گمان مى‏کنم که ساعت‏هاى طولانى در خواب بوده‏ایم، نظر شما چیست؟

یکى از آنان پاسخ داد: من گمان مى‏کنم یک روز خوابیده باشیم؛ زیرا این گرسنگى دلیل گمان من است.

سومى گفت: ما صبح خوابیدیم و این خورشید هنوز به غروب نزدیک نشده، من گمان مى‏کنم قسمتى از یک روز را خوابیده باشیم.

چهارمى گفت: سخن را رها کنید، خدا به مدت خواب ما آگاه‏تر است. من آن چنان گرسنه‏ام که گویى چند روز است غذا نخورده‏ام، باید یکى از ما به شهر برود و براى جمع ما غذا تهیه کند، ولى باید هشیارى به خرج دهد که کسى او را نشناسد؛ زیرا اگر مردم «افسوس» بر ما دست یابند و به مکان ما پى ببرند، ما را مى‏کشند یا به ایمان ما ضربه زده، آن را از ما سلب مى‏کنند.

یکى از خداپرستان به شهر رفت تا خوراک تهیه کند، چون نزدیک شهر رسید اوضاع شهر را بگونه‏اى دیگر دید.

بناها عوض شده، خرابه‏ها آباد و آبادى‏ها ویران گشته، به هیچ عنوان قیافه شهر آشنا نیست!!

نگاهش حیرت‏آمیز است، اضطراب در راه رفتن دارد، توجه مردم به او جلب شد، پرسیدند: غریبى؟

گفت غریب نیستم، در جستجوى غذا آمده‏ام، ولى جایگاه فروش آن را نمى‏دانم.

مردى دستش را گرفت و به محل غذا فروشى برد، براى تهیه غذا پول به صاحب مغازه داد، صاحب فروشگاه با کمال تعجب پول را ضرب بیش از سیصد سال پیش دید، فکر کرد جوان گنجى پرقیمت یافته، اطراف جوان از طرف مردم محاصره شد، از گنج پیدا شده سؤال کردند، پاسخ داد اشتباه مى‏کنید، این پول‏ها از گنجى بدست نیامده، این پول‏ها از معامله‏اى است که دیروز انجام داده‏ام و امروز براى خرید غذا با خودم آورده‏ام، چرا به من تهمت مى‏زنید و با گمان سوء با من معامله مى‏کنید، وضع عجیبى بود، خواست به سرعت برگردد، مردم مانع شدند، با مهر و محبت با او به سخن نشستند و فهمیدند که این شخص یکى از همان اشخاصى است که سیصد و نه سال قبل از شرّ زمامدار کافر منطقه، به شکاف کوه پناه برده‏اند.

جوان چون دانست، مردم فهمیده‏اند اینان همان فراریان هستند، بر جان خود و دوستانش ترسید و خواست فرار کند، یکى از آنان که اطراف او بودند گفت: اى مرد! وحشت مکن، آن زمامدارى که از او مى‏ترسى، سیصد سال پیش مرده است و زمامدار فعلى ایمانش همانند ایمان شماست، به ما بگو باقى دوستان تو کجا هستند؟

جوان تازه به واقعیت مسئله پى برد و فهمید که شکاف عمیقى از تاریخ بین آنان و مردم به وجود آمده است و اکنون به صورت شبحى بیش نیست که راه مى‏رود و یا سایه‏ایست که حرکت مى‏کند، لذا به طرف گفت: مرا واگذار تا بروم و به دوستان غار داستانمان را بیان کنم؛ زیرا انتظارشان طول کشیده و اضطرابشان شدید گردیده است.

سلطان وقت، از وضع آنان آگاه شد و براى دیدار آنان شتافت و به سوى شکاف کوه رهسپار گردید، در میان کوه مردمى را دید که زنده هستند و نور زندگى در پیشانى آنان مى‏درخشد، خون در رگ‏هاى آنان جارى است، با آنان دست داد و به آغوششان کشید و به مرکز شهر آنان را دعوت کرد که بیایند و در محل زندگى او زندگى کنند.

آنان گفتند: ما علاقه‏اى به ادامه حیات نداریم؛ زیرا فرزندان و بازماندگان ما از دست رفته‏اند و خانه و منزل ما خراب شده و رشته زندگى ظاهر ما گسیخته است، سپس به سوى خدا توجه کردند و از خداوند خواستند آنان را براى خود برگزیند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند، هنوز چشمى بهم نخورده بود که مانند جسدهاى بى‏جان روى زمین افتادند.

مردم شهر گفتند: ما که این بزرگان را با این وضع یافته‏ایم، براى این جهت بوده که بدانیم وعده حق نسبت به روز قیامت متین و صحیح است و در برپا شدن محشر شکى نیست، سپس به اختلاف نظر پرداختند؛ عدّه‏اى گفتند: ساختمانى به روى آنان بنا کنیم، گروهى که زمام کار را در دست داشتند، نظر دادند که مسجدى روى بدن آنان بنا شود، ولى خداوند از وضع آنان آگاه‏تر است.

 

عزلت ابراهیم از بت‏پرستان‏ 

[وَ أَعْتَزِلُکُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّی عَسى‏ أَلَّا أَکُونَ بِدُعاءِ رَبِّی شَقِیًّا* فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ کُلًّا جَعَلْنا نَبِیًّا] «2».

و من از شما و معبودانى که به جاى خدا مى‏خوانید، کناره مى‏گیرم و پروردگارم را مى‏خوانم، امید است در خواندن پروردگارم [از اجابت او] محروم و بى‏بهره نباشم.* پس هنگامى که از آنان و آنچه جز خدا مى‏پرستیدند، کناره گرفت، اسحاق ویعقوب را به او بخشیدیم وهر یک را پیامبر قرار دادیم.

این دو آیه نمایشگر دورى جستن ابراهیم از بت پرستان است، بت پرستانى که‏ بر فضاى زندگى حاکم بودند و ابراهیم با آنان در هیچ موردى خط مشترک نداشت.

کناره‏گیرى کرد تا درس کناره‏گیرى را به همه پاکان و موحدان بدهد و به مؤمنان این پیام را برساند که اگر قدرت سرنگونى طاغوت را نداشتید، از آنان کناره‏گیرى کنید تا وسایل کوبیدن آنان براى شما فراهم آید، ابراهیم گفت:

من از شما و بتانى که به جاى معبود حق مى‏پرستید، دورى مى‏گزینم و خداى یکتا را مى‏خوانم امیدوارم که از پیشگاه رحمتش محروم نشوم.

چون ابراهیم از آن قوم و بت‏هایى که مى‏پرستیدند، دورى جست و گوشه گرفت و مخالفت همه جانبه خود را عملًا اعلام کرد، خداوند بزرگ به لطف و رحمتش، اسحاق و یعقوب را به او عنایت کرد و اسحاق و یعقوب را شرف نبوت بخشید.

 

 

پی نوشت ها:

 

 

______________________________

(1)- کهف (18): 16.

(2)- مریم (19): 48- 49.

منبع:http://www.erfan.ir/58166.html

 



ن : عبد
ت : یکشنبه 91/12/13

 
 
 
محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در 15 شعبان سال 255 هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.