لبخندت، جان پدر را تازه می کند، کودک من!
پلک هایت را آرام باز کن؛ می خواهم چشم هایت را تماشا کنم.
این چشم ها، تماشایی ترین دریای غیرت و عشق و مردانگی می شوند.
کودک من! گل نورس من!
دست هایت را به من بسپار! این دست ها، متبرک ترین پل استجابت می شوند. این دست ها، قیامتی به پا می کنند که قامت بیداد را درهم می شکنند.
اسطوره تاریخ می شدند و مثنوی موزون ایثار را در شاهنامه ذهن بشر حک می کنند.
پسرکم! پسرماهروی من!
بگذار پیشانی ات را ببوسم؛ بوی بهشت، مستم می کند.
بگذار صورت به صورتت بگذارم و برایت قصّه ای بگویم که تو «ابوالعجائب» آن می شوی.
به حکم عشق، به نام خدا و به رسم جانبازی، سینه خط را پاره پاره می کنی و مشک همیشه سرشارت را از جرعه های حقیقت پر می کنی.
از درد و عطش واهمه ای به خود راه مده!
بر جاده ای اقتدا کن که گام های برادرت را لمس کرده باشد.
دست هایت را در دست های او گره می زنم و می دانم این پیوند، تو را بال در بال ملائک پرواز می دهد.
می دانم ذوالفقار من شایسته دست های توست؛ اسب مردانگی را زین کن! تاریخ تو را تماشا می کند و علقمه، در عاشورای سال 61 هجری تو را به انتظار نشسته است.
پسرکم! کودک ماهروی من!
پلک هایت را آرام ببند! آرامش گهواره، گوارایت باد! می دانم خواب حسین علیه السلام را می بینی.
روز آغاز و فرجام مردانگ
منبع:http://www.hawzah.net/FA/MagArt.html?MagazineID=0&MagazineNumberID=0&MagazineArticleID=35932